بلوطي يك زرافه كوچولو بود. گردني دراز، پاهايي بلند و لكه هاي بلوطي رنگي بربدن داشت ،براي همين مادرش اسم او را بلوطي گذاشته بود.
او و مادرش تا چند روز پيش در باغ وحش بودند. ولي الان سوار بر ماشين حمل حيوانات ، آنها را به سوي منزلي جديد مي بردند.هردو ساكت و آرام فقط به بيرون نگاه مي كردند و در فكر بودند . نمي دانستند كه منزل جديدشان كجاست.
بالاخره ماشين ايستاد .چند مرد تنومند آنها را از ماشين پياده كرده وخودشان رفتند.
او و مادرش هاج و واج ايستاده و به اطراف نگاه مي كردند . جاي سرسبز و زيبايي بود. درختان بلند و كوتاه در كنار هم ،گل هاي زيباي ريز و درشت با رنگ هاي گوناگون، نسيم مي وزيد و باد خنكي به صورتشان مي خورد.
مادر سكوت را شكست و گفت: خب بلوطي ! انگار ما بايد اينجا زندگي كنيم . چه جاي قشنگي !بهتر است اول يه خونه براي خودمون پيدا كنيم.........
نظرات شما عزیزان:
برچسبها: